صفحه خودتون

 

 

 

 

خانه  »  خاطرات یک مربی (4)

خاکریز

می خوام براتون یه داستان روایت کنم؛ مثل یه خاطره. آخه می دونید ، توی داستان قوه ی تخیل دخیله. اما توی خاطره واقعیت.

- اه بازم حرفای تکراری.

- بابا می دونیم شما هم …

- بچه ها هیس. فکر کنم قضیه” سه شد”. آقا حرفاتونو شنید .

-خجالت بکشید. مراعات کنین.

-نه، مهم نیست. راحت باشید بچه ها. هرچی دلتون میخواد بگید. قصدم این بود که …

- ولش کن. اصلا قصدی نداشتم. آخه نمی خوام با حرفای تکراری خسته تون کنم. کتاباتونو باز کنید بریم سر درس.

-نه آقا شما ناراحت نشید. ازاون ردیف آخر بود، می دونید آقا اینجوریند دیگه.

-آقا ما معذرت می خوایم.

- اشکالی نداره. من ناراحت نمی شم. به قول شما ردیف آخرند دیگه.

- آقا منظورمون این بود که جذاب باشه . قصد دیگه ای نداشتیم.

-خوب بگذریم . حالا داستان بگم یا خاطره؟

آقا اجازه اگه خیلی وسواس دارین که داستان باشه یا خاطره،” اعتدال” ایجاد کنید بین این دو.

-منظورت از اعتدال چیه پسر خوب؟

- ببخشیدا بفرمایید “داطره “

- ساکت باشید بچه ها خنده بسه.

- چی ؟ داطره؟! یعنی چه؟

 

-آره آقا همین حالا اختراع کردم یعنی ترکیبی از داستان و خاطره ، “اعتدال” ایجاد کردم دیگه. ما اینیم دیگه بچه ها. لطفا تشویق نکنید شرمنده می شم.

-آفرین زیاد هم بد نیست . اگه وقت کردی برای فرهنگستان لغت هم بفرستش.

- حالا بریم بچه ها.

- بریم دیگه آقا هه هه. کشتید مارو.

- یا علی، رفتیم.

بچه ها حتما می دونید خاکریز چیه؟و کار نیروهای مهندسی رزمی چیه؟

- نه آقا فقط شما می دونید.

- ببخشید آقا جدی نگیرید. ادب نداره.

-بله آقا توی برنامه ی” روایت فتح” یه شب دیدیم که دارن خاکریز می زنن. درسته؟

- آقا کلاس می ذاره. اصلا ایشون کانالای ایرانی رو فینیش. چه برسه به روایت فتح و این جورچیزا.

- خودت چی پسرخوب؟ توکه… دیگه… نذار بگم.

- لطفا بحث نکنید بچه ها، بله یکی از کاراشون همینه.

- عرض شود که:

“در نزدیکی های جزیره مجنون، مقر گروه مهندسی رزمی که من هم یه عضو کوچک آن بودم، واقع شده بود و پشت خاکریزی که سنگرها ی آشیانه یا همان پارکینگ لودر و بلدوزرها قرار داشت؛ تصادفا باصحنه ی مشکوکی مواجه شدم.

-آقا دمتون گرم. این شد یه چیزی” صحنه ی مشکوک”، بچه ها پلیسی شد . گوش بدید.

- قاسم رادیدم که آهسته قدم برمی داشت و دوروبرش را هم می پایید. مثل اینکه احتیاط می کرد. برای همین توجهم جلب شد و کنجکاو شدم. همین جوری رفت و رفت تا به نزدیکی یک لودر رسید. فورا از پله هایش بالا رفت. روشن کرد و دنده عقب گرفت و راهی بیابان اطراف شد و شروع کرد به کار و کندن زمین و جابجا کردن خاک و گل و احداث خاکریز.

- ببخشید آقا این قاسم کی بود؟

- نوجوانی بود که کلاس دوم یا سوم راهنمایی بود و به هرترتیب به جبهه آمده بود.

- آقا چرا به هر ترتیب؟

- آخه به خاطر کمی سن ، شناسنامه شو دستکاری کرده بود. این کار اون موقع ها معمول بود.

بچه ها زیاد سر به سرش می گذاشتند و برای اینکه سرگرم باشه اونو توی سنگر تبلیغات سر کار گذاشته بودند تا اذان و اقامه بگوید و نوار نوحه بگذارد و این جور کارها.

 

- خلاصه کنجکاو شدم این کار او چه معنی داشت؟ منتظر شدم تا برگردد. نیم ساعتی طول کشید تا برگشت و لودر را سر جایش گذاشت و دوباره خوب دور و برش را ورانداز کرد و راهی مقر شد. من هم طوری که متوجه نشه، پشت سرش حرکت کردم. وقتی به سنگر رسیدم فی الفور رفتم سراغش و پرسیدم ناقلا این کار چه معنایی داشت؟ قدری جا خورد و خواست انکار کند اما وقتی دید قضیه لو رفته، ملتمسانه نگاهم کرد و با خنده ی زیرکانه ای، دستش را به علامت احترام به سینه اش گذاشت و گفت آقا خیلی نوکرتم تو رو خدا این دفعه رو شتر دیدی ندیدی. اخم کردم و با کمی عصبانیت گفتم بچه جون دیوونه شدی؟ می دونی معنی این کارچیه؟ می دونی اگه فرمانده بو ببره ؛ اگه منوچهر راننده اون لودر بفهمه ، چی می شه؟ باز هم خندید و گفت آقا از بابت منوچهر و بچه ها ردیفه. شما هوای ما رو داشته باشید و به بچه های بالا چیزی نگید و رازدار باشید، تمومه و ادامه داد، با منوچهر و ابوالفضل و جواد و علی هماهنگم و با پررویی دست انداخت دور گردنم و پیشانیم را بوسید و چاخان کرد وگفت شما هم که ازخودی و تاج سر ما فقط فرمانده می مونه که اونم باشما. گفتم قاسم جان برای من این روحیه ات قابل تحسینه، اما هرکاری توانایی خاص خود را می طلبد و شعر معروف ” کار هر کس نیست خرمن کوفتن     گاو نر می خواهد و مرد کهن” را هم برایش خواندم و گفتم به یه شرط رازداری می کنم که قول بدی تکرار نشه. مثل داش مشتیا دستش رو به علامت احترام گذاشت به سینه و باخنده گفت چشم آقا، خیلی نوکرتیم. قول میدم. اما من زود “دوزاریم افتاد” و مصمم شدم قضیه راپی گیری کنم و متوجه شدم شیطنت امروز، کار هر روزشه.

- آقا ببخشید یعنی جبهه این قدر بی سر و صاحاب بود؟ که یه بچه هر کاری دلش خواست بکنه؟ واقعاکه!

- ببینید. بچه ها، همه می دونیم، جنگ ما یه جنگ کاملا کلاسیک نبود. یه جنگی بود که نیروهای مردمی در آن حرف اول را می زدند. بنابراین همچین اتفاقاتی طبیعی بود . درضمن شیطنت همه جا پیدا می شه ، اما گاهی شیطنت بدهم نیست.

-آقا یعنی شیطنت قاسم …

- آقا بالاخره چی شد؟

- آهان ببخشید. اگه اجازه بدید، می خوام ازروی دفترچه خاطراتم براتون بخونم. اشکالی که نداره؟

- بفرمایید آقا اختیار دارید.

- امشب حاجی ( فرمانده) بعد از نماز و زیارت عاشورا؛ برایمان حرف زد و از اهمیت عملیات و نقش بچه های راننده ی لودر و بلدوزر گفت. آنقدر با حرارت حرف می زد که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و ادامه داد: خاکریزی که قراره امشب زده بشه با خاکریزهای دیگه فرق داره، طولش چهل پنجاه متره اما سرنوشت سازه. ممکنه توی متن عملیات باشه. پس آنهایی که توانایی وآمادگی کامل دارند، بیایند.

- هیچ کس حاضر نشد در این عملیات شرکت نکنه. حتی قاسم هم با گریه و اصرار زیاد و با پا در میانی روحانی گردان قرار شد مسوول توزیع کمپوت و نان و… باشد و همراه باشد.

-آقا ببخشیدا فکرمی کنم کارآن آقای روحانی درست نبوده، آخه اگه بچه ی خودش هم بود این کارو می کرد؟

-بچه ها کی می تونه جوابشو بده؟

-آقا من فکر می کنم از این موارد توی دفاع مقدس فراوون بوده. قاسم همون طوری که گفتید، شناسنامشو دستکاری کرده بود و به هر ترتیب به جبهه آمده بود؛ آن شب هم هر طور بود به خط می رفت. چه بهتر که راه درستش پیداشده.

- ضمنا اضافه کنم به صحبت شما که بهتره که در مورد شهدای دفاع مقدس بیشتر مطالعه کنید. به حمدا… الان که اینترنت کار را راحت کرده. خانواده های” چندشهیدی” که پدرشان هم مشوق آنها بوده و هم همرزم آنها؛ کم نبوده اند. ازهمه ی اقشار هم بوده اند چه روحانی؛ چه غیرروحانی.

- خوب بچه ها اجازه می دید ادامه بدم؟ یا تمام کنم.

- نه آقا تو رو خدا ادامه بدید.

- بچه ها این قسمت را فردای عملیات نوشته ام.

 

-دیشب شب سختی بود. منطقه ی عملیاتی طلاییه در آن تاریکی گاهی کاملا روشن می شد و گاهی که منورها تعدادشان کم می شد؛ مسیر عبور پر ترافیک تیرها را در تاریکی به خوبی می شد با چشم ردیابی کرد. هرچند که ممتد بودند و لاینقطع . در کنار خاکریزها هم فریاد الله اکبر می شنیدی هم ناله وهم سکوت آنان که خفته بودند و….و نیز صدای شنی بلدوزرها و زوزه ی لودرها و در همین شلوغی فریاد حاجی همان فرمانده گردان ما که :” فقط بیست متر مونده” ؛ اما نه دیگر صدایی از منوچهر می آمد و نه جواد و علی و ابوالفضل قدرت حرکت داشتند و فقط گاهی ناله ای از درد زخم هایشان و نگاه حسرت بارشان به لودرها و بلدوزرها و دیگر هیچ. و باز فریاد فرمانده و به هرطرف دویدنش. از آن طرف بی سیم هم فریاد می آمد، که می گفت ٔ حاجی بجنب . چه کار می کنی؟ و پاسخ نومیدانه حاجی به بی سیم که: راننده طلب می کرد و پاسخ منفی می شنید.

- آقا تو رو خدا زودتر بگید چی شد؟

- چشم دیگه آخراشه دو سه خط بیشتر نمونده.

-یک دفعه صحنه ی عجیبی دیدم. لودر منوچهر حرکت کرد و شروع به خاکریز زدن کرد. حاجی مات و مبهوت دنبال لودر می دوید و فریاد می زد. این دستگاه چش شده؟ نکنه از اون طرف خاکریز داره کشیده می شه؟ نکنه…

- آقا نکنه می خواهید بگید امداد غیبی بوده.

- صبر داشته باشی؛ خودت می فهمی. پسرخوب.

- اما لودر خاکریز را کامل کرد وایستاد . در آن تاریکی نوجوانی دوازده سیزده ساله که با پا در میانی روحانی گردان آمده بود خط ؛ ازآن پیاده شد .

والسلام

                                              نوشتۀ سیروس زارعی مربی تربیتی دبیرستان های ناحیه سه شیراز

 

 

 

 

 

 

  

http://www.nojavanha.com/wp-content/plugins/wti-like-post/images/pixel.gif5

 

 

·  آن