خاطرات یک مربی تربیتی (1)
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
“حالاچرا؟ بماند!”
خوب که دقت کردم ،شناختمش.درسته خود خودش بود و برای این که مطمئن شوم، منتظر تیتراژ پایانی فیلم ماندم و بادقت اسامی عوامل فیلم را خواندم و رو به عیال محترمه که او هم مشغول تماشای فیلم بود، کردم و بادی هم به غب غب انداختم ! و گفتم : این جوون رعنا رو که توی این فیلم مهم تاریخی-مذهبی از رسانه ملی دیدی، یه روز دانش آموز من بود.
عیال هم که مثل همیشه جوابش از قبل آماده بود، بلافاصله گفت :”خوب تو رو سنن؟”
گفتم : خوش انصاف مگه تو همیشه نمیگی، من آخرش نفهمیدم تو، توی مدرسه چه کاره ای؟
گفت: خوب بله ،همین حالا هم می گم!
گفتم : پس خوب توجه کن ! این بازیگر نازنین و خوش تیپ که توی فیلم ملاحظه کردی، هم دانش آموز درس خوانی بود و هم علاقه ی زیادی به فعالیت های هنری مخصوصا “تئاتر و نمایش” داشت و علی رغم مخالفت پدر و مادرش که دوست داشتند دکتر شود، در رشته ی بازیگری و کارگردانی در دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و اکنون هم که دیدی! و ادامه دادم. در آن سالها به کمک او و چند تای دیگه گروه تئاتر مدرسه رو در جشنواره های استانی و حتی کشوری صاحب مقام کردم! و حالا با دیدن این فیلم احساس می کنم بالاخره یه جایی نتیجه ی کارم رو دیدم و مغرورانه گفتم : “افتاد”؟
عیال هم آه معنی داری کشید و گفت: خدا رو شکر بالاخره برای اولین بارتوی این سالها یه جمله ی رضایت بخش در مورد کارت ازت شنیدم و از مشکلات گله نکردی و اعصاب من و بچه ها رو به هم نریختی! و با زیرکی و شاید هم کماکان، باکنایه گفت :”خداقبول کنه”
مثل همیشه خدمت عیال محترمه توضیح دادم که لطفا مسائل را قاطی نفرمایید! ” گله کردن من از مشکلات، به معنای نارضایتی از موانع موجود در کار است ، نه از نوع کار”!
اما ، ازخدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان! این جمله ی آخر عیال مرا به فکر فرو برد و به خودم گفتم: مردحسابی ، خداچی رو قبول کنه ؟! لااقل باخودت روراست باش”!
و قدری دچار عذاب وجدان شدم و استغفراللهی گفتم و به خدا قول دادم که دیگه تکرارنمی شه!
“فلش بکی” به گذشته زدم و به خاطر آوردم که بچه های گروه تئاتر و از جمله همین جوان که درفیلم بود و ذکرخیرش رفت، باچه حرارت و عشق و علاقه ای به دنبال اجرای نمایش بودند و ازمن که مثلا مربی تربیتی مدرسه بودم ، می خواستند حمایتشان کنم و من هم سعی خودم را می کردم اما شرمنده اشان می شدم. ”حالا چرا؟ بماند!”.
به یاد آوردم، از من خواستند برایشان مربی بگیرم، با مربی کار کشته ای رایزنی کردم ،اما تلاشم بی ثمر ماند.! “حالا چرا؟ بماند!”.
به یاد آوردم ،ازمن خواستند مقداری وسایل که خیلی هم گران نبودند، برای دکور و تزیین صحنه تهیه کنم، خیلی هم تلاش کردم اما نشد! “حالا چرا؟ بماند،”
به یاد آوردم، از من خواستند، چند تا نوار کاست که مربوط به کارشان بود، تهیه کنم که البته این یکی را هر طور بود، تهیه کردم.
به خاطر آوردم، از من خواستند چند دست لباس و کلاه و این جور چیزها (حتی دست دوم) برایشان تهیه کنم، تلاش کردم اما نشد. “حالا چرا؟ بماند”!
به یاد آوردم و باز هم شرمنده شدم که بچه ها، خودشان تئاتری راه انداختند و شاید باهزینه ی خودشان مربی گرفتند و از پارچه کهنه ی پلاکاردهای قدیمی که بیش از ربع قرن از عمرشان گذشته بود، استفاده کردند و وسایلی هم ازاین ور و آن ور قرض گرفتند و چون مدرسه سالن و جا هم نداشت و دو شیفت هم بود، شب ها تا دیر وقت در سرمای زمستان در راهروهای مدرسه تمرین می کردند و من هم فقط تماشاچی تمرین هایشان بودم و اتفاقا درجشنواره ها هم صاحب مقام شدند و برای مدرسه و مدیر محترم کسب آبرو کردند!
و کاش به یادنمی آوردم، آن هنگام که خواستم به پاس زحماتشان و کسب مقامشان هدیه ای ناچیز تهیه کنم که وقتی مطرح کردم، گفتند” بابا این کارها که صلواتیه”! والبته ایضا برای سایرموارد!
وبالاخره کاش به یاد نمی آوردم، آن زمان که موضوع تشکیل گروه تئاتر و سرود و هزینه های مربوط به آن را درجلسه ی انجمن اولیاء مدرسه و در همه جا و پیش همه کس ، مطرح، و درخواست حمایت کردم اما پاسخی که دریافت کردم این بود که” اگر تضمین می کنی برای مدرسه “مقام” کسب کنی، یه چیزی! ، والا…
حالا چرا ؟! بماند!
نوشته: سیروس زارعی مربی تربیی دبیرستان های ناحیه سه شیراز
بیر